تقریبا یک هفته بعد از ماه گرفتگی احساس میکرد درونش اتفاقاتی می افتد یا گهگاهی که عصبانی می شد چشمانش به رنگ سیاه تغییر میکرد درست مثل ان روز یا حتی صدای افرادی که در اپارتمانش زندگی می کردنند را میشنید ، صدای درونشان .کاملیا اغلب شبها از هجوم صدا ها به ذهنش فریاد میزد وتا صبح گریه میکرد . در این بین لوییزا تمام تلاشش را میکرد که حالش را بهتر کند. او را پیش روانشناس میبرد یا به کلاس یوگا در کنار دریا اما هیچکدام نمیتوانست انرژی زیاد او را کنترل کند اما ان روز فرق میکرد .
درباره این سایت