محل تبلیغات شما



تقریبا یک هفته بعد از ماه گرفتگی احساس میکرد درونش اتفاقاتی می افتد یا گهگاهی که عصبانی می شد چشمانش به رنگ سیاه تغییر میکرد درست مثل ان روز یا حتی صدای افرادی که در اپارتمانش زندگی می کردنند را میشنید ، صدای درونشان .کاملیا اغلب شبها از هجوم صدا ها به ذهنش فریاد میزد وتا صبح گریه میکرد . در این بین لوییزا تمام تلاشش را میکرد که حالش را بهتر کند.  او را پیش روانشناس میبرد یا به کلاس یوگا در کنار دریا اما هیچکدام نمیتوانست انرژی زیاد او را کنترل کند اما ان روز فرق میکرد . 


هوا کاملا تاریک شده بود تمام شبکه های تلویزیونی تصاویر ماه را نشان می دادنند ، صدای تلوزیون را زیاد کرد و به سمت آشپز خانه رفت گوینده خبر با صدایی مثلا دلنشین شروع به صحبت کرد :گفته شده که امشب همراه با ماه گرفتگی ممکن است ،که هوا بارانی باشد پس سعی کنید که امشب ماه را از خانه رصد کنید. کاملیا زیر لب با خودش غر میزد : وای خدای من !نمیتونم اون خنده مضحک رو تحمل کنم . صدایی باعث شد از جا بپرد .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جامعه شناسی(پژوهش اجتماعی)